IMG_6033.JPGشماره را که وارد می‌کنم و کلید سبز روی موبایل را فشار می‌دهم، قبل از اینکه شروع به شماره‌گیری کند، می‌فهمم. می‌فهمم که یا در دسترس نیست و یا خاموش است. و این را از سکوت پر حرف موبایل می‌فهمم.
مطمئن هستم اگر خوب گوش کنم، بقیه واقعیت را هم می‌گویند. موبایل‌ها همه راست و دروغ‌هایی را که رد و بدل می‌شوند را می‌دانند. موبایل‌ها همه چیز را می‌دانند. واقعیت‌ها را و دروغ‌ها را...
کاش می‌توانستم راهی برای شنیدن حرف‌های موبایلم پیدا کنم.
پی‌نوشت‌ها:
۱- اون خطی که روی ال‌سی‌دی(!) افتاده، جای شکستگی‌است. موبایل به همراه دسته کلید توی جیبم بود. من هم خواب بودم. غلت خوردم و موبایل مان بین من و کلید و شکست. چون اغلب کسایی که دیدن پرسیدن، گفتم همین‌جا بگم.
۲- اون «تماس از دست‌رفته» تزئینی‌است. 
| نظرات 4 |
باخودم گفتم کاش امروز یک سال بعد بود و می‌دانستم کجای کارم. این را با خودم گفتم و ناگهان ترسیدم. یادم افتاد که قبلا هم همین حرف‌ها را با خودم زده بودم و امروز همان یک‌سال بعدِ پارسال است. ترس هم دارد نه؟
هرچند وضعیت امروزم نسبت به پارسال «خیلی» بهتر است، اما از خودم راضی نیستم. بدتر این‌که هنوز به امید این هستم که در آینده به ایده‌آل خودم برسم. و باز بدتر اینکه این ایده‌آل من در حال تغییر است. ترس دارد نه؟

پی‌نوشت: همیشه یک قدم عقب‌تر از اونی هستم که می‌خوام!
| نظرات 1 |
مدتی بود سوالی توی ذهنم صدا می‌کرد که: آیا واقعا خدایی هست؟ هر از چندگاهی این سوال به سراغم می‌آمد و زود به جوابش می‌رسیدم که: حتما هست.
این‌بار اما این سوال، جدی‌تر و سمج‌تر از قبل بود. تمام قوانین و نظریه‌ها که هیچ‌وقت بهشان علاقه‌ای نداشته‌ام، دور سرم می‌چرخیدند و هر کدام من را به طرفی می‌کشاند و همین که می‌خواست پیروز شود، ناگهان یک نظریه، قانون، برهان یا هر کوفت دیگری سر و کله‌اش پیدا می‌شد و قوی‌تر از رغیبش، من را می‌کشید طرف خودش.
یک لنگ در هوا مانده بودم در دنیایی که معلوم نیست انتها دارد یا نه و اگر ندارد و بی‌انتهاست، دقیقا یعنی چه و اگر انتها دارد و مثلا آخرش یک دیوار است، پس بعد از آن دیوار چیست و اصلا ما در این دنیا چه‌کاره‌ایم و اینجا کجاست و خدا کیست و...
سوالی که هربار اگر خیلی زور می‌زد و تقلا می‌کرد و در اوج پافشاری‌اش، در نهایت موفق می‌شد یک ساعت این خرده عقلم را درگیر کند و بعد کوله‌بارش را جمع می‌کرد و راهش را می‌گرفت و می‌رفت. اما این بار چندین هفته بود که مدام با من بود تا اینکه شبی با کسی که همیشه شک داشت و احتمال به یقینش، جوابی غیر از جواب من بود هم صحبت شدم.
همیشه در این مواقع، شدیدا به چالش می‌کشیدمش و هرچند نمی‌توانستم قانعش کنم، اما او هم نمی‌توانست قانعم کند. تا اینکه آن شب... شب که نه، ساعت ۴ و ۸ دقیقه بامداد برای اولین بار به این نتیجه رسیدم: «شاید نتوانیم بگوییم خدایی وجود ندارد، اما نمی‌توانیم بگوییم خدایی هم هست!» و رفتم و خوابیدم. اولین شبی که کافر خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم، طبق عادت یک نگاهی به آینه انداختم. خودم را دیدم. چشمانم را دیدم. پلک زدم و خدا را دیدم.

پی‌نوشت: اگر فکر می‌کنید چون تا ۴ صبح بیدار بودم حتما تا لنگ ظهر خوابیدم باید بگم سخت در اشتباهید. فوقش ساعت ۹ بیدار شدم.
| نظرات 3 |
همیشه بخشی از زندگی ما جبر بوده. این‌که در کجا به دنیا بیاییم؛ در چه محله‌ای و چه خانواده‌ای. این‌که چه‌ کسی برادر ما بشود و یا چه کسی همشهری ما. اما همیشه همه‌ چیز این‌طور نیست. یعنی بخشی از زندگی‌مان را خودمان رقم می‌زنیم... بخشی از زندگی‌مان را خودمان انتخاب می‌کنیم. اینکه چه‌طور زندگی کنیم و چه راهی را انتخاب کنیم.
یکی از مهم‌ترین انتخاب‌ها برای من، انتخاب دوست است. من معتقدم که با انتخاب دوست، می‌توانیم سایر جبرها را تحت تاثیر قرار دهیم.
دوست یعنی به هم پول قرض بدهیم بدون هیچ رسیدی و بگوییم فلان موقع پس می‌دهیم و وقت پس دادن راحت بگوییم الان ندارم و بعدا پس می‌دهم.
دوست یعنی هر ساعتی از شبانه روز... تاکید می‌کنم: هر ساعتی از شبانه روز دلت گرفت، راحت زنگ بزنی بیدارش کنی و بگویی بیا پیشم و او هم تا سوال کند، بگویی حرف نزن، فقط بیا؛ و او حرف نزند و بیاید. بیاید و بنشینم حرف بزنیم نزنیم و صبح روز بعد هر دو خواب بمانیم.
دوست یعنی اگر یک روز حوصله نداری و زنگ بزند که بیا، راحت بگویی حوصله نداری و درک کند و گوشی را قطع کند و تو می‌دانی پشت خط، به فکر توست و در حین انجام کار روزمره‌اش، گوشه‌ای از ذهنش درگیر توست.
دوست یعنی کسی که وقتی برایش اتفاق ناگواری رخ دهد و مثلا - خدایی ناکرده - یکی از عزیزانش بیمار شود، طوری شوی که انگار عزیز خودت در بستر بیماری است. یا اگر عروسی برادر یا خواهرش باشد، انگار عروسی برادر یا خواهر خودت است و از چند روز قبل در تدارک عروسی باشی و روز عروسی کت و شلوار بپوشی و کروات بزنی و شیک کنی و حواست به همه چیز باشد که همه چیز مرتب باشد.
دوست یعنی بداند کی بنشیند پای حرفت و کی سکوت کند تا خیلی حرف‌ها را با هم بزنیم و خیلی حرف‌ها را با هم نزنیم. خیلی حرف‌ها را با هم نزنیم چون حتی موقع سکوت، می‌دانیم در دلمان چه می‌گذرد و...
هی... دوستی یکی از با ارزش‌ترین‌های این دنیاست.
دوست یعنی با خنده‌هایت بخندد، به گریه‌هایت گریه کند. با خنده‌هایش بخندی، با گریه‌هایش گریه کنی و من از میان همه آشنایانم، یکی خوبش را دارم. دوستی که با خنده‌هایم می‌خندد، با گریه‌هایم گریه می‌کند. با خنده‌هایش می‌خندم، با گریه‌هایش گریه می‌کنم. دوست خوبی به نام رضا لطیفی.

پی‌نوشت‌ها:
۱- دوست یعنی کسی که یک پست از وبلاگت رو با افتخار حرومش کنی حتی! ;)
۲- دوست یعنی کسی که بدونه کی فحشت بده و کی ماچت کنه حتی!
| نظرات 6 |
اگر قرار باشد برگردم به گذشته، مطمئنا خیلی از کارهایی را که قبلا انجام داده‌ام را انجام نخواهم داد. خیلی کارهایی که باعث شده گند بزنم به زندگی‌ام. اما با این همه خوشحالم که قرار نیست برگردم به گذشته. راستش را بخواهید، حوصله ندارم برگردم به گذشته و بیشتر ترجیح می‌دهم از حالا به بعد، طوری ادامه دهم که گذشته‌ام را جبران کنم.
یعنی می‌خواهم بگویم هنوز امیدوارم که خیلی - بله خیلی - بهتر از اینی بشوم که هستم. خب خیلی چیزهای همین زندگی‌ام را دوست دارم. اصلا این‌طور بگویم که حتی خیلی از گندهای زندگی‌ام را هم دوست‌شان دارم. نه این‌که تاییدشان کنم؛ نه! اما دوست‌شان دارم.
مثل چهره‌ی زیبایی که یک زخمی یک گوشه‌ای داشته باشد. مثلا زیر چشم، روی پیشانی یا چانه. حالا درست که اگر بخواهم صورت زندگی‌ام را از نو طراحی کنم، مطمئنا این زخم را رویش نخواهم کشید. اما حالا این صورت زخمی را دوست دارم. این زخم حتی یک طور جذابیت خاصی به آن داده است.

پی‌نوشت: به گمانم خدا خواسته و عدو سبب خیر شده.
| نظرات 3 |
موقع قدم زدن و فکر کردن، ذهن سرکشم من را وارد دنیای رویایی می‌کند و و مستِ راه، احساس رهایی می‌کنم.
اعتراف می‌کنم که من بیشتر در دنیای رویا زندگی می‌کنم تا دنیای واقعی. هر روز، روزی چند‌بار به ده‌ها موضوع فکر می‌کنم و غرق در افکارم می‌شوم. طبق عادت همیشگی‌ام، شروع به قدم‌زدن می‌کنم و به صورت کاملا غیر طبیعی هرگز از قدم‌زدن خسته نمی‌شوم؛ و به صورت کاملا غیر منطقی، مسیرم را دور می‌کنم. می‌گویم غیر منطقی، به این دلیل که حتی وقتی زمان کافی هم ندارم، با خونسردی این کار را انجام می‌دهم.
من معتقدم این خستگی ناپذیر بودن من در قدم زدن، بیشتر از اینکه یک توانایی محسوب شود، یک عیب به شمار می‌آید. هنگام قدم‌زدن و فکر کردن، ذهن سرکشم من را وارد دنیای رویایی می‌کند و و مستِ راه، احساس رهایی می‌کنم؛ اما این خوشی تنها مربوط به همان زمان قدم زدن است و مسلما هربار باید به این قدم زدن خاتمه دهم و بعد از آن است که ناگهان - درست همزمان با پایان قدم زدن - می‌بینم افتاده‌ام وسط دنیای واقعی و چقدر زمان از دست داده‌ام و چقدر کارهای عقب افتاده دارم!
درست مثل آدم خماری که بهای سنگینی برای نشئه شدن می‌پردازد و بعد از تمام شدن نشئگی، با خود عهد می‌کند و توبه می‌کند اما روز بعد... روز بعد که نه، در فرصت بعد - گاهی این اتفاق چند بار در روز می‌افتد - توبه می‌شکند و...

پی‌نوشت: من رفتم کمی قدم بزنم.
| نظرات 4 |
من یک وبلاگ‌نویس هستم که مدت‌ها وبلاگ ننوشتم. مدتی هم خواستم دوباره بنویسم. این شد که آمدم اما نشد و رفتم. از بس که گرفتارم. گرفتار روزمرگی‌ها و گرفتار گرفتاری‌ها و گرفتار خیلی چیزهای دیگر. از آنجایی که برای هر کاری همیشه فکر می‌کنم؛ برای وبلاگ نوشتنم هم هی فکر می‌کردم که مثلا چون مدتی است ننشوتم، از این به بعد باید چه طوری بنویسم؟ مثلا این‌طوری؟ اون طوری؟ کلا چه‌طوری؟ یا اصلا همان‌طوری؟ یا اینکه...
می‌بینید؟ وقتی راجع به یک موضوع می‌نشینیم و زیاد فکر می‌کنیم، گیج می‌شویم. اصلا به چه حقی جمع می‌بندم؟ شاید شما این‌طوری نیستید. پس اصلاح می‌کنم: وقتی راجع به یک موضوع می‌نشینم و زیاد فکر می‌کنم، گیج می‌شوم. حالا یا به این دلیل که عقل درست و حسابی ندارم، یا این‌که کلا زیاد فکر کردن، شور هر چیزی را در می‌آورد.
با این همه، من همیشه خودم را وبلاگ نویس می‌دانم. چه موقعی که وبلاگ بنویسم، چه موقعی که وبلاگ ننویسم. نمی‌دانم وبلاگ‌نویسی عشقی است که در من موج می‌زند یا کرمی که در من وول می‌خورد؟ اما این را خوب می‌دانم که باید با من باشد. تمام مدتی که وبلاگ نمی‌نویسم، انگار وزنه‌ای را بسته‌ام به خودم و دارم هی این طرف و آن طرف می‌کشم. پس اصل گرفتاری‌ام را می‌گذارم وبلاگ نوشتن و برای این بزرگ‌ترین گرفتاری‌ام، خیلی کم فکر می‌کنم. عجب نتیجه ابلهانه‌ای نه؟

پی‌نوشت:
از بس که نیومدم اینجا، می‌بینم لینک دوستان که اون کنار بود نیست! حالا از کجا پیداتون کنم بچه‌ها؟
| نظرات 3 |
حدود دو سال و نیم پیش در پی‌نوشت این پست نوشتم: «چوب خط می‌خواهم برای شمردن روزها... از امروز شروع شد. گذر از مرز. نه خوب و نه بد، یا هم خوب و هم بد!»
نمی‌دانم چقدر جدی گرفته شد و یا چقدر خوانده شد؟! اما هرچه که بود گذشت... امروز از مرز گذشتم و فکر می‌کنم: هرچند تلخ، اما خوب. مثل سلامتی بعد از قرص تلخ؛ مثل صبح بعد از شب یلدا.
روزهای تلخ این مدت اما به لطف دوستان، آسان‌تر گذشت. دوستانی که وجودشان و همدلی‌شان از با ارزش‌ترین‌های این دنیاست... و البته دوستان اینترنتی که با ایمیل‌هاشان مایه دلگرمی‌ام شدند...
خلاصه این چند خط بالا یعنی اینکه: بله! من «برای چندمین بار» برگشتم.

پی‌نوشت‌ها:
۱- هرآنچه برای خود می‌پسندی، همان برای خودت بپسند و این قدر به ما گیر نده. شاید ما فازمان چیز دیگری بود...
۲- بی همگان به سر شود / بی تو مگر نمی‌شود؟ | زنده یاد عمران صلاحی
۳- زنده‌باد آزادی
| نظرات 3 |
اگر روزی شخصی، مثلا خبرنگار یا مجری بی‌مزه و لوسی از من در مورد احساسم نسبت به شماره‌های منتشر شده مجله اینترنتی ولگرد بپرسد، همان جوابی را می‌دهم که اغلب هنرمندان نسبت به آثارشان می‌دهند: هر شماره‌ای که  منتشر شده، مثل فرزندم است.
نه این‌که بگویم من هنرمندم نه. و نه این‌که بگویم علاقه من نسبت به شماره‌های منتشر شده، مانند علاقه پدر یا مادر به فرزندش است. بلکه از این جهت این پاسخ را می‌دهم، چرا که با هربار منتشر شدن یک شماره از مجله ولگرد، دردی کشیده‌ام همچون درد زایمان!
بله! این حس من از این جهت است که مصائب انتشار هر شماره، طوری است که با هر بار انتشار، انگار هر شماره را یک بار زاییده‌ام!
این را از این بابت گفتم تا شاید توجیهی باشد برای تاخیر و غیبت‌مان. اما در هر صورت در این مدت غیبت و در آستانه دو رقمی شدن «شماره - فرزند» مان، تغییراتی در ساختار فنی ایجاد شد تا انشاء‌الله دیگر دچار تاخیر نشویم. به امید خداوند مهربان.

پی‌نوشت: شماره ۱۰ مجله ولگرد را اینجا ببینید
| نظرات 4 |
در خبرهای غیر رسمی آمده بود که در تاریخ ۱۶ خرداد ۹۱، شرکت پپسی قصد دارد با استفاده از تکنولوژی لیزر، تصویر آرم خود را در ساعت ۱۱:۳۰ و به مدت ۱۵ دقیقه روی کره ماه بی‌اندازد. خبری که برای برخی هیجان انگیز و جالب بود و برای برخی مانند شاعران ناگوار و دلگیر. تصور کنید شاعری را که در شبی مهتابی، کنار پنجره نشسته و سیگاری آتش زده و برای تکمیل شور و شوقش، به ماه نگاهی می‌اندازد اما به جای رخ یار، آرم پپسی کولا را در ماه می‌بیند.
به هر حال زمان موعود رسید؛ اما اثری از تصویر پپسی در ماه دیده نشد. در ادامه گزارشی از عکس‌العمل‌ها و حاشیه‌هایی را می‌خوانید که در اثر اتفاق نیفتادن خبر مذکور رخ داد:
۱- عده‌ای چیزی جز ماه شب ۱۴ را در آسمان ندیدند. پس به رختخواب رفتند و پیش خودشان گفتند: اسکل شدیم رفت.
۲- عده‌ای هرچه تلاش کردند، نتوانستند آرم پپسی را در ماه ببینند. پس برای این‌که ناکام نمانند، مقداری پپسی را در پیاله ریختند تا دست کم عکس ماه را در پپسی ببینند.
۳- عده‌ای وقتی عکس پپسی را در ماه ندیدند، با خود فکر کردند شاید مسئولین تبلیغات شرکت پپسی، یادشان نبوده که ما ایرانی‌ها ساعتمان را یک ساعت کشیده‌ایم جلو. پس رفتند تا ساعتی دیگر برگردند.
۴- عده‌ای از ساعت ۱۱:۳۰ تا ۱۱:۴۵ به مدت ۱۵ دقیقه آرم شرکت پپسی کولا را در ماه دیدند! بعد از تحقیقات، مشخص شد این افراد، سابقه دیدن تصاویر دیگری را هم در ماه دارند.
۵- عده‌ای هرچند تصویر پپسی را در ماه ندیدند، اما از آن شب با ماه آشنا شدند و شاعر شدند.
۶- شرکت پپسی بعد از شنیدن این خبر،  جلسه‌ای فوری با مدیران خود تشکیل داد و هم‌اکنون در حال تبادل نظر در مورد تغییر اسم شرکتشان از «پپسی کولا» به «پپسی اسکلا» هستند.

پی‌نوشت‌ها:
۱- این شایعه یک اثر مثبت داشت: خیلی‌ها که ماه را فراموش کرده بودند آن شب با دقت به ماه خیره شده بودند. تا باشد از این شایعه‌ها...
۲- مجله اینترنتی «ولگرد» به شماره ششم رسید.
| نظرات 10 |
مهدي آريان هستم. اهل ري. مثلا روزنامه‌نگار شايد هم گرافيست. قرار است در اين وبلاگ مطالب طنز نوشته شود. حالا اگر ديديد گاهي جانم به لب رسيد و چرندي تحويل دادم - كه زياد هم از اين اتفاقات برايم مي‌افتد و معمولاهم چرند مي‌نويسم - اگر خوشتان نيامد، تقاضا دارم فحشم ندهيد و ادبيات شفاهي نثارم نكنيد. خب... مي‌توانيد درعوض، روي آن ضـربـدر - همان ضـربدر بالا، سمت راست را مي‌گويم - كـليك كنيـد و خــلاص!






با
قدرت مووبل تایپ 4.32-en