الهام اشرفی

نوجوان که بودم کتاب خواندنهایم محدود بودند به رمانهای خارجی و قدیمی و یا رمانهای ایرانی به اصطلاح آن موقع «عاشقانه». بعدها فهمیدم که بهشان «رمان عامهپسند» میگویند. من یک عامهپسند خوان حرفهای بودم! غرق در دنیاهای رویایی و غیر قابل باور و روابط عاشقانهای که بین هیچ کسی از اطرافیانم نمیدیدم ولی خوب در ذهنم نقش میبستند. حتا کار به جایی رسید که رمان «پنجره» را صدبرابر بیشتر ترجیح میدادم به رمان «بربادرفته»!
امروزه با توجه به رشد صنعت نشر و ترجمه، رمانهای ایرانی و غیر ایرانی بیشتری در دسترس عموم قرار گرفته است و میبینیم که اغلب رمانهای نویسندگان ایرانی سمت و سویی دیگر پیدا کردهاند. به جای اینکه بر روابط غیرواقعی و مبتنی بر قوهی تخیل نوجوانانه تکیه کنند روابط انسانی و اجتماعی واقعی را مبنای آثارشان قرار میدهند که به نظرم از تقسیم بندی عامهپسندی بیرون میآیند. (هر چند که به نظرم خواندن آنطور رمانها هم برای نسلی از ایرانیها مشق و تمرین خواندن بود برای گذار به مرحلهای کاملتر.)
رمان «نیمه ناتمام» نوشته «نسرین قربانی» تابستان سال ۱۳۹۱ از طرف «نشر آموت» به بازار کتاب آمد و به همراه «شوهر عزیز من» نوشته «فریبا کلهر» از پرفروشترینهای این انتشارات بودهاند.
رمان سرگذشت یک خانوادهی متوسط ایرانیست از دههی پنجاه تا دوران معاصر. خانوادهی معزی شامل: عزیز (مادر خانواده)، حاج عبدالله (پدر خانواده)، مجید، مرجان، مهناز، ملیحه، مسعود (بچههای خانواده). این خانواده سنتی با بزرگ شدن بچههایشان مجبور به گذر از سنت هستند. وقوع انقلاب اسلامی هم منجر به تغییر نوع زندگی خیلی از شخصیتهای رمان میشود.
رمان در ژانر رئالیسم اجتماعی قرار میگیرد. راوی (مهناز) با شرح اوضاع و احوال خانه و اعضای خانوادهاش به شرح اوضاع اجتماعی ایران هم میپردازد. زاویه دید رمان من راوی است. من راوی که اغلب دست به تفسیر میزند: «نگاه باران زدهی عزیز روی صورتم خیره میشود» ( ص ۱۰۰). «ملیحه مثل گیاهی، صبور و آرام رشد میکرد و قد میکشید و لایههای پنهانش ذره ذره مثل جوانه بیرون میزد...» (ص ۱۸۵).
سرتاسر رمان پر است از تصویر، تصویرهایی که با هوشمندی و با کمک صنعت تشخیص در ذهن خواننده به خوبی باقی میمانند. این تصویر سازی را میتوان بهعنوان اثر انگشت نویسنده دانست که از همان اولین سطر خودش را نشان میدهد: «صدای عزیز روی ذهنم لیز خورد و پایم روی موزاییکهای خیس جلوی در...» ( ص ۷ ). «صدایش از روی هرهی پلهها سر میخورد و پایین میرود...» (ص ۹). «عزیز گلهگذاریهای و بدگوییهایش را از آقاجون مثل آجیل مشکل گشا همهجا پخش میکند» (ص ۱۸). «دو سر میل (بافتنی) مثل توک دو پرنده به هم میخورد. انگار دانه به دهان هم میگذارند!» ( ۲۸ ). «میلهای عزیز از سر و کول هم بالا میروند» (ص ۴۰). «ملافههای لاجورد زده، روی پشت بام، با باد میرقصیدند» (ص ۸۰) «سر جعفریها زیر گیوتین عزیز قطع میشود...» (ص ۱۵۱).
همانطور که از مثالهای بالا معلوم است زندگی سنتی ایرانی از میان سطرسطر رمان کاملا پیداست. اشاره به وجود کرسی و خوردن لبو و پختن انواع مربا و ترشی و آبرسانی منزل از طریق آب انبار و حتا نوع معماری خانهی رمان که به سبک قدیمیست و اغلب اهالی خانه در پی کوبیدن و تبدیل آن به آپارتمان هستند!
شخصتهای رمان اغلب از طریق دیالوگهایشان توصیف میشوند. یعنی این دیالوگهاست که شخصیتها را میسازد و منجر به کنش میشود. مخصوصا دیالوگهای عزیز که او را تبدیل به شخصیتی محکم و به یادماندنی کرده ولی من خواننده هیچ اطلاعی در مورد پوشش و یا ظاهر شخصیتها ندارم. حتا نمیدانم دختر راوی داستان با چه پوششی به مدرسه میرود. «صبا» دوست مهناز که انگار نیمهی دیگر راوی است و ما به عنوان خواننده در طول رمان به این پر صفحهای هیچ چیز از خانوادهاش نمیدانیم.
مورد دیگری که به نظر نگارنده بر میگردد به پیرنگ رمان این است که ما مدام میشنویم که «جلال» خواستگار «مرجان» فرد مناسبی نیست ولی هیچ رفتار و نشانهای مبنی بر بد بودن جلال در طول مراسم خواستگاری نمیبینیم.
نکتهی دیگر اینکه تا فصل ۴۶ رمان و در واقع تا ص ۱۹۶ دو سال از زندگی خانواده با جزییات روایت میشود و بعد از روند زمانی اتفاقا تند میشود و سال از پی سال میگذرد. به نظرم این مساله یکدستی رمان را از بین میبرد.
از نکات مثبت کتاب اشاره به اصطلاحها و ضربالمثلهای سنتی ایرانی ست که از نظر مطالعات فرهنگی در خور تقدیر است.
در خیلی جاهای کتاب اشتباههای ویرایشی و املایی بود که امیدوارم در چاپهای بعدی رفع شوند. در صفحات ۱۷۴ و ۱۷۵ کلمهی «شبح» به صورت «شبه» نوشته میشود. این اشتباه حتا در صفحه ۲۲۶ هم هست: «امیر مثل شبهی دائم با من بود.» و یا کلمهی «قلنبه» که در صفحهی ۱۸۶ کتاب «قلمبه» نوشته میشود!